به راستی تماشای این که آتش هر چیزی را که دم دستش باشد میبلعد و سیاه میکند و تغییر میدهد لذّتبخش بود. دهانهی فلزی شلنگ را در دستانش گرفته بود و با آن اژدرِ غولآسا، نفتِ زهرآلود بر عالم میپاشید. چشمانش را خون گرفته بود و دستانش همانندِ دستانِ رهبرِ ارکستری بود که همهی سمفونیهای سوختن و شعله کشیدن را رهبری میکرد و پارگیها و اَطلالِ نیمسوختهی تاریخ را فرومیریخت. روی کلاهخودش که بر سر بدون عاطفهاش گذاشته بود علامت 451 به چشم میخورد و در چشمانش شعلهی گلگون این اندیشه بود که چه چیز دیگری هست برای سوزاندن. تلنگری بر آتشزَنه زد و خانه را شعلهای بلعنده در خود فرو برد که آسمان شامگاهی را برافروخت و سرخ و سیاه و زرد کرد. میان ازدحام شبتابها ایستاد. خیلی دوست داشت مانند داستانهایِ مضحکِ قدیمی، یک سیخ گوشتِ کبابی را روی آتش نگه دارد و از گذرانِ اوقاتی لذّت ببرد که کتابها، کبوتروار، در ایوان و در باغچهی خانه جان میدادند و در پیچ و تابی تند صعود میکردند و بادی که سوختنِ آتش تیرهگون و تیرهگونترش میکرد به دوردست میوزانْدشان.
.: Weblog Themes By Pichak :.